محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

بدون عنوان

پسر خوشگل و نازم، دو هفته شد که تو رو مهد نمی یارم شاید به تو بیشتر خوش بگذره ولی من ... دلم می خواد بیارمت مهد نکه از مهد خوشم بیاید نه چون بیشتر پیشت هستم، نفسم دلم تنگ می شه بعد از ظهر هم که می آم پیشت اونقدر خسته هستم که .... دلم یه مسافرت می خواد دلم تعطیلی می خواد دلم با تو بودن رو می خواد
26 آذر 1390

تکنیک جدید نخوابیدن

"مامانی لامپ اتاقمو خاموش نکن من برات قصه می گم.                                          یه لوز روباه مکار با پیشی نره به مینوکیو گفتن بیا سکتو بکار ازش درخت پول در می یاد بعد جوجه مینوکیو اومد گفت مینوکیو باباژپتو رو ماهی بزرگ قورت داد مامان منم جوجه دارم ها...." قسمتی از لالایی های پسر برای خواب کردن مادر و فرار از خوابیدن قربون قصه گفتنات ، عاشقتم به خدا   ...
20 آذر 1390

بدون عنوان

شیرین عسلم امروز مریض بودی و مهد نیومدی نمی دونی چقدر به من سخت گذشت عادت کردم با تو باشم ای معنای بودنم دل تنگ توام . خونه زنگ زدم که لااقل صداتو بشنوم خواب بودی. عزیز مادر، گل پسرم زود خوب شو ،زود زود ،می دونی که طاقت ندارم. راستی بگم برات از بابایی؛ دیروز بردیمت دکتر یه عالمه دارو و شربت برات نوشت اما شب خیلی حالت بد بود ساعت ١یا ٢ نصفه شب بود بابایی که اصلا طاقت ناراحتی تو رو نداره تو این سرما پای پیاده رفته بود داروخانه شبانه روزی تا برات یه شربت سرفه دیگه که دوستش تعریفشو کرده بود بخره، مهربونی و فداکاری بابایی تاثیر داشت چون بعد از خوردن اون شربت ،راحتتر خوابیدی . محمدرضا تو نفس مامان و بابایی ، الهی همیشه سالم باشی. خدایا ه...
7 آذر 1390
1